1991
۶.۰۸.۱۳۸۹
  29
ساعت 8صبح زده بودم بیرون. رفتیم حضرت آباجی رو دیدیم. ساعت 12 ملاصدرا بودم. پاهام دیگه تاب خم و راس شدن نداشت. از عرض خیابون که رد می‌شدم دیدم یه پرایدی که جنس مونثی هم اون رو می‌روند با شدت هرچه‌تمام‌تر به سمت‌ـم میاد. از اون‌جایی که درهمچین مواقعی قلب آدمی‌زاد به شدت و حدت می‌زنه و هی می‌زنه و دست و پا به مرحله‌ی لس‌یت می‌رسه بنا رو بر این اصل مهم گزاشتم که: کی به کیه!
و وسط خیابون، تو مسیر پرایدی وایسادم. در کمال تعجب، جنس مونث ماشین رو تو 1-1.5متری من نگه‌داشت و با چهره‌ایی بهت‌زده من رو نگاه می‌کرد و هم‌جنس کناری‌ـش هرهر می‌خندید. اونجا بود که مطمئن شدم خدایی هم هست!

برچسب‌ها:

 
نظرات:
شانس آووردی نزده شلو پلت کنه! بیشترشون وقت همچی موقعیتی چشمارو م بندند و فرمونو بیخود می پیچونن!
 
مبارکه!
یه جوری برنامه ریزی بکن که لااقل یه جعبه یک کیلویی شیرینی بتونی بفرستی تهران
 

ارسال یک نظر

اینجا فقط من حق فحش دادن رو دارم. به حق خودتون راضی باشید.

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
1991 تنها یه سال نیست

نام:

نوشته‌های پسری دورافتاده. فقط همین. دنبال چیز دیگه‌ایی نگردید.

بایگانی ها
04/01/2010 - 05/01/2010 / 07/01/2010 - 08/01/2010 / 08/01/2010 - 09/01/2010 / 09/01/2010 - 10/01/2010 / 10/01/2010 - 11/01/2010 / 11/01/2010 - 12/01/2010 / 12/01/2010 - 01/01/2011 / 01/01/2011 - 02/01/2011 /


Powered by Blogger

اشتراک در
پست‌ها [Atom]