1991
۵.۱۷.۱۳۸۹
  22
یادمه وقتی بچه بودم میل بافتنیای آبجیم رو کردم تو پیریز برق. می‌خواستم خودم رو بِکشم بالا که پنکه رو روشن کنم.

وقتی برقم گرفت -عین فیلم جلو چشمه- همچین مات شدم بعد دلم قیلی ویلی رفت و احساس کردم که یه چیزی/کسی زد توی سینم و من پهن شدم وسط اتاق. همه‌ی اینا تو یکی دو ثانیه اتفاق افتاد.

با چش گریون و کت و کثافت آویزون از دماغم رفتم نزد ننه‌ی گرامی. بعد از اینکه متوجه اصوات درهم برهمی که ازم ساتع/صاتع/ساطع/صاطع می‌شد، شد نشست ترتر خندیدن به من بیچاره‌ی فلک‌زده!!

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره! منم که لجم گرفته بود وُلوم صدام رو بالاتر بردم و زارزار گریه می‌کردم، درواقع نعره می‌زدم! وقتی ننه‌ی‌گرامی متوجه شد که اگه دس نجُنبونه من به فنا می‌رم و رو دستش باد می‌کنم دستی به سر و کلم ‌کشید که آرومم کنه ولی یکی باید خودش و آروم می‌کرد. خلاصه اینکه از من گریه از ننه‌ی‌گرامی قهقهه!

یادش بخیر! چقد خوش می‌گذشت!!




حقیقت.ن: با کمی اغراق!

برچسب‌ها:

 
نظرات:
ساطع درسته بابا جان .

این ننه گرامیتون خیلی ادم بزرگواریه قدرش بدون
 
اعجوبه ای بودی
و هستی البته
 

ارسال یک نظر

اینجا فقط من حق فحش دادن رو دارم. به حق خودتون راضی باشید.

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی
1991 تنها یه سال نیست

نام:

نوشته‌های پسری دورافتاده. فقط همین. دنبال چیز دیگه‌ایی نگردید.

بایگانی ها
04/01/2010 - 05/01/2010 / 07/01/2010 - 08/01/2010 / 08/01/2010 - 09/01/2010 / 09/01/2010 - 10/01/2010 / 10/01/2010 - 11/01/2010 / 11/01/2010 - 12/01/2010 / 12/01/2010 - 01/01/2011 / 01/01/2011 - 02/01/2011 /


Powered by Blogger

اشتراک در
پست‌ها [Atom]